آغاز....
در آغاز، کلمه بود.
حقیقت، کلمه بود.
جاودانگی، کلمه بود.
زمستان، کلمه بود.
خدا، کلمه بود.
در آغاز، کلمه بود. اما در آغاز هیچ پایانی کلمه نیست.
تنها تصویر است.
آنگاه که کلمات از نفس می افتند، تصویر متولد می شود.
برای من بهار آغاز یک سال نیست.
پایان خویش است.
معرکه تصاویریست که در هم می تنند و فرو می ریزند.
به تو گفتم دوست ات می دارم و کلمات از من، گریختند.
به تو گفتم دوست ات می دارم و زمستان از من، گریخت.
این آغاز یک پایان بود.
بهار من کلمه نبود، تصویر بود.
به تو گفتم دوست ات می دارم و جاودانگی از من گریخت،
و من ماندم و حضور گریزان شقایق.
سیاهی کلمه است، سرخی هم.
اما داغ شقایق کلمه نیست.
درد است.
تصویر است.
مثل همیشه خاموش و سر به زیر گام بردار و پیش برو.
زیر پایت که غرق شکوفه های سپید شد،
یقین کن که آسمان بالای سرت،
آبی ترین آسمان سال خواهد بود.
مجال شکوفه بس اندک است.
سرخوشانه لب باز می کند و نوید می دهد آمدن بهار را.
و فروتنانه در پایت بر زمین می غلتد تا بهار تداوم یابد برای رسیدن پایانی دیگر.
شکوفه وار لبخندت را از رهگذران دریغ مکن.
تو هم سهمی داشته باش از این آبی ترین آسمان آبی بهار.